سم این روباه کوچک نارنجی است . او خیلی هیجان زده است . مسابقه ی بزرگ قهرمان کوهستان فردا اجرا می شود . شجاع ترین و قوی ترین حیوانات در آن شرکت می کنند . نارنجی می خواهد مشهورترین قهرمانان کوهستان و مسابقه ی آن ها را از نزدیک ببیند . او با دقّت نقشه را نگاه می کند تا فردا بتواند به محلّ مسابقه برود . نارنجی سفری طوالنی در پیش دارد زیرا مسابقه در باالی کوهی بلند برگزار می شود . دیر وقت است امّا مثل اینکه نارنجی از هیجان مسابقه ی فردا ، خوابش نمی برد . او خیلی مشتاق است که هر چه زودتر صبح شود . باألخره صبح از راه رسید . نارنجی خیلی سریع مسواکش را می زند و صبحانه اش را می خورد تا هر چه زودتر سفرش را شروع کند . صبحانه ای که مادر برایش آماده کرده ، خیلی خوش مزه است . نارنجی به مادرش قول می دهد که مراقب خودش باشد و قبل از تاریک شدن هوا به خانه برگردد . سپس با خوش حالی به سوی کوهستان محلّ مسابقه به راه می افتد . نارنجی از چمنزار می گذرد ، از صخره ها عبور می کند و به رودخانه می رسد ؛ در همین لحظه صدای فریادی می شنود . سوسک کوچکی در رودخانه افتاده و در حال غرق شدن است . نارنجی همین که چشمش به سوسک کوچولو ، می افتد با نگرانی به او می گوید : » نترس ، االن نجاتت می دهم .« او به اطراف نگاه می کند تا چوبی پیدا کند و با آن سوسک کوچولو را نجات بدهد . امّا نارنجی در آن اطراف چوبی پیدا نمی کند . او فرصت زیادی ندارد ؛ برای همین فوری دمش را در آب سرد رودخانه می اندازد و فریاد می زند : » دم مرا بگیر . « نارنجی موفّق می شود سوسک کوچولو را نجات دهد ولی وقت زیادی تا شروع مسابقه باقی نمانده است . او دمش را که حسابی خیس و سنگین شده ، خشک می کند تا هر چه سریع تر به راهش ادامه دهد . نارنجی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته است که خرگوش کوچکی را در حال گریه و زاری می بیند . خرگوش کوچولو در حالی که گریه می کند می گوید : » یکی از دستکش های قشنگم گم شده و هر چه می گردم آن را پیدا نمی کنم .« نارنجی برای این که به موقع به مسابقه برسد باید عجله کند ؛ امّا مثل این که نارنجی تصمیم دارد اوّل به خرگوش کوچولو کمک کند . او با بینی حسّاس خود شروع به جست و جوی دستکش خرگوش کوچولو می کند و خرگوش کوچولو هم با امیدواری دنبال او می رود . خیلی زود نارنجی دستکش قشنگ خرگوش را پشت یکی از بوته ها پیدا می کند . بعد از خرگوش خداحافظی می کند و با عجله به راهش ادامه می دهد . نارنجی با شتاب از کوه باال می رود تا بتواند مسابقه ی قهرمان کوهستان را در باالی کوه تماشا کند . او در مسیرش به سه مورچه ی ضعیف می رسد که باید یک در بزرگ را به النه ی خود برسانند . مثل این که نارنجی نمی تواند بی تفاوت از کنار مورچه ها بگذرد . او برای کمک به مورچه ها سرِ در را می گیرد تا آن را به النه ی مورچه ها ببرند . نارنجی خیلی نگران است از این که دیر به مسابقه برسد . حاال که آن ها در را سر جایش قرار داده اند ، خیلی خسته شده اند . مورچه ها روی زمین می نشینند تا کمی استراحت کنند ولی نارنجی اصالً فرصت ندارد و باید زودتر خودش را به محلّ مسابقه برساند . خدای من ! خیلی بد شد ! نارنجی وقتی باالی کوه می رسد ، مسابقه تمام شده و همه ی شرکت کنندگان و تماشاچی ها رفته اند . او نمی تواند هیچ کدام از قهرمانان بزرگ را ببیند و بفهمد چه کسی قهرمان کوهستان شده است . او با ناراحتی روی زمین می نشیند . نارنجی واقعاً دوست داشت قهرمانان بزرگ را بشناسد و مسابقه ی آن ها را ببیند امّا حاال همه ی این چیز ها را از دست داده است . کمی بعد نارنجی صدای بال زدن پرنده ای را می شنود . جغد پیر از راه می رسد و مقابل نارنجی می ایستد . جغد پیر می گوید : » ناراحت نباش نارنجی تو چیزی را از دست نداده ای .« بعد یک نشان کریستالی زیبا را به او می دهد که روی آن نوشته شده : » قهرمان کوهستان « نارنجی مثل یک قهرمان به سوسک ، خرگوش و مورچه ها کمک کرده است و به همین دلیل هم قهرمان کوهستان می شود . نارنجی با نشان قهرمانی به خانه برمی گردد و ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف می کند . پدر و مادر نارنجی به فرزندشان افتخار می کنند . بعد از شام ، نارنجی راضی و خسته به رخت خوابش می رود و خیلی زود می خوابد . او امشب به یک خواب عمیق و خوش احتیاج دارد .