در روزگاران قدیم ، پیرزنی بود که سه تا دختر داشت . هر سه دختر او ازدواج کرده و به خانه ی شوهر رفته بودند . روزی پیرزن که از تنهایی خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود ، تصمیم گرفت به خانه ی دختر کوچکش برود و چند روزی را پیش آن ها بماند . آن روز پیرزن لباس های نو خود را از صندوق چوبی بیرون آورد و پوشید . عصایش را به دست گرفت و به سوی خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد . خانه ی دختر و داماد پیرزن باالی تپّه ای ، خارج از شهر بود . همین که پیرزن پایش را از دروازه ی شهر بیرون گذاشت ، یک گرگ گرسنه مقابلش ظاهر شد . پیرزن از دیدن گرگ وحشت کرد ، دست و پایش را گم کرد و با ترس و لرز به گرگ سالم کرد . گرگ گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ «  پیرزن مِن و مِن کنان جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم .خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم .« گرگ گفت : » بی خودی زحمت نکش . من می خواهم همین حاال تو را بخورم ! « پیرزن با التماس به گرگ گفت : » آقا گرگه ! من پیرزنی الغر و ضعیفم . فقط پوست و استخوانم . اگر مرا بخوری سیر نمی شوی . اجازه بده من به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم ، چاق و چلّه شوم .آن وقت موقع برگشتن تو می توانی مرا بخوری . «  گرگ از این پیشنهاد پیرزن خوشش آمد و گفت : » بسیار خُب ، برو . ولی بدان که من از این جا تکان نمی خورم تا تو برگردی .« پیرزن بعد از این که توانست گرگ را گول بزند ، به راهش ادامه داد تا به خانه ی دخترش برسد .  امّا هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که یک پلنگ پرزور و قوی به سرعت خودش را مقابل او رساند و گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن که ترسیده بود ، جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم . پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم . « پلنگ دندان های تیز و براقّش را به پیرزن نشان داد و گفت : »امّا من نمی گذارم بروی . چند روز است که چیزی نخورده ام و خیلی گرسنه ام . باید همین االن تو را بخورم . «  پیرزن با التماس گفت : » ای آقا پلنگ ! من یک پیرزن مریض و الغرم . فقط پوست و استخوانم . خوردن من که تو را سیر نمی کند . اجازه بده به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم . چاق و چلّه شوم .آن وقت برمیگردم تو مرا بخور.« پلنگ با خودش فکر کرد : » این پیرزن حرف حساب می زند . این طوری برایم بهتر است . « پس به پیرزن اجازه داد تا چند روزی به خانه ی دخترش برود و برگردد و به او گفت : » فقط یادت باشد که من همین جا منتظر تو هستم . « پیرزن که توانسته بود ، پلنگ را هم فریب بدهد ، به سمت خانه ی دخترش به راه افتاد .  پیرزن نزدیک خانه ی دخترش رسیده بود که با یک شیر قوی و گرسنه رو به رو شد . شیر از او پرسید : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن گفت : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم . چند روزی هم آن جا بمانم . چاق و چلّه و سر حال شوم . « شیر گفت : » ولی من اجازه نمی دهم ، از این جا بروی . تو غذای امروزم هستی . « پیرزن از شیر هم درخواست کرد که به او فرصت بدهد تا به خانه ی دخترش برود و غذاهای خوش مزه بخورد ، چاق و چلّه شود و بعد برگردد تا شیر او را بخورد . شیر هم مثل گرگ و پلنگ حرف پیرزن را قبول کرد و اجازه داد پیرزن به خانه ی دخترش برود و چند روز بعد چاق و چلّه برگردد تا غذای او شود . پیرزن بعد از این که شیر را هم فریب داد ، دوباره به طرف خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد و رفت تا به خانه ی آن ها رسید .  دختر و داماد پیرزن به او خوش آمد گفتند و به خوبی از او پذیرایی کردند . برای او میوه های رنگارنگ آوردند و موقع شام هم توی سفره پلو خورشت ، قیمه و فسنجون برای او آماده کردند و در سفره چیدند . پیرزن چند روزی در خانه ی دخترش ماند . از غذاهای خوش مزه ای که دخترش می پخت خورد و حسابی استراحت کرد . بعد از چند روز تصمیم گرفت به خانه اش برگردد . پیرزن از داماد و دخترش خواست یک کدو حلوایی بزرگ از توی باغچه ی خانه شان برایش بیاورند . وقتی آن ها کدو را آوردند ، از آن ها خواست توی کدو را خالی کنند تا بتواند داخل آن برود و در آن را ببندد . دختر و داماد پیرزن از این حرف او تعجّب کردند و دلیل این کار را از او پرسیدند .  پیرزن داستانگرگ و پلنگ و شیر را برای آنها تعریفکرد و گفت که چه طور آن ها را گول زده و خود را به این جا رسانده است . سپس پیرزن داخل کدو حلوایی رفت ، در آن را بست و از دختر و دامادش خواست کدو را قل بدهند تا به سمت خانهاش برود ، بدوناین کهگرگ و شیر و پلنگ او را ببینند . دختر و داماد پیرزن کدویی را که پیرزن داخل آن رفته بود ، در سرازیری جاده قِل دادند تا به سمت خانه ی پیرزن برود . کدو قِل قِل ن در سراشیبی جاده غلتید و به راه افتاد تا این که به نزدیکی شیر رسید .  شیر وقتی کدو را در حال قِل خوردن دید ، جلو رفت و گفت : » کدوی قلقله زن من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« شیر گفت : » حاال که ندیدی ، هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم کدو را هُل داد و قل داد تا رفت و رسید به پلنگ . پلنگ همین که کدو را دید ، جلو آمد و گفت : »کدوی قِلقِله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« پلنگ گفت : » حاال که ندیدی هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم هُلش داد و قِلش داد تا برود . کدو هم رفت و رفت تا رسید به گرگ گرسنه .  گرگ تا کدو را دید جلو آمد و پرسید : » کدوی قلقله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟« کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قلم بده تا من بغلتم و بروم.« گرگ صدای پیرزن را از داخل کدو شناخت و گفت : » تو دروغ میگویی . تو همان پیرزنی هستی که به من قول داده بودی از خانه ی دخترت به این جا برگردی تا من تو را بخورم. حاال رفتهای داخل کدو که مراگول بزنی. حتماً این چند روز حسابی چاق و چلّه هم شده ای ؟ «  گرگ این را گفت و سریع از ته کدو ، آن را سوراخ کرد و سرش را داخل آن برد تا پیرزن را بخورد . پیرزن که آماده ی فرار بود فوری درِ کدو را از باالی آن برداشت و از توی کدو بیرون پرید و پا به فرار گذاشت . گرگ بیچاره که سرش داخل کدو گیر کرده بود تا خواست سرش را از کدو بیرون بیاورد ، پیرزن فرار کرده بود و دستش به او نمی رسید . 


کتابخانه ی شهید کاوه ، ,پیرزن ,ی ,خانه ,کدو ,» ,خانه ی ,گفت » ,به خانه ,و چلّه ,کدو را ,فسنجون بخورم خورشتمنبع

کتاب داستان جوجه اردک زشت

کتاب داستان درخت خر بزه

کتاب داستان کدو قل قل زن

کتاب داستان سه بچه خوک

کتاب داستان ماجراهای منو لاک پشت کوچولو

کتاب داستان روباه و انگور

کتاب داستان مرد هیزم شکن ترجمه و تولید در »رازینا کالس«

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اجاره انواع ماشین خرید و فروش آنلاین بارکد خوان دیتالاجیک PRODUCTS طراحی ایرانی برنامه و بازی اندروید لوازم جانبی موبایل قاب گلس و ..... موزیک فیلم دانلود بیا 2 سافت Bia2Soft.ir دو سوته خرید کن تحویل بگیر وب سایت باران