وزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد؛ بقیّه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک و طالیی رنگی داشتند . او از همه ی آن ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طالیی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت . به جای کواک کواک کردن صدایش شبیه بوق بود و نمی توانست مثل آنها نرم و با شکوه راه برود. همه ی حیوانات مزرعه او را مسخره می کردند و پچ پچ کنان به هم میگفتند :»اوخیلیزشتاست.« و فکر می کردند که او نمی شنود . او از بابت این چیزها خیلی غمگین و ناراحت بود، تا اینکه یک شب وقتی که بقیّه ی حیوانات در خواب بودند او بیدار شد و از انباری بیرون رفت تا خانه ی جدیدی برای خودش پیدا کند . او رفت و رفت تا به خانه ی زن مهربانی رسید که در خانه اش یک گربه و یک خروس هم داشت . او با مهربانی جوجه اردک زشت را پذیرفت و او را در خانه اش نگه داشت . مدّتی گذشت و جوجه اردک بزرگ و بزرگ تر شد . او حتّی از خروس و گربه هم بزرگ تر شده بود . او در خانه ی جدیدش خوشحال بود امّا هنوز نمی دانست چرا با بقیّه اردک ها فرق دارد . او در آنجا دوستان فوق العاده ای داشت امّا هیچکدام از دوستانش خاکستری یا اینقدر بزرگ و خشن نبودند. او دلش می خواست مثل خروس قرمز و زیبا و یا مثل گربه نرم و لطیف باشد و یا حداقل بتواند مثل همه ی اردک ها کواک کواک کند . تا اینکه یک روز صبح دسته ای قوی زیبا را دید که در دریاچه شنا می کردند. او با خودش گفت: چه پرندگان زیبا و خوش شانسی! سپس جلو تر رفت و برای اوّلین بار تصویر خودش را در آب دریاچه دید . او با تعجّب گفت : این من هستم ؟و با ناباوری بال و پرش را تکان داد، عکس توی آب واقعاً عکس خودش بود! امّا او به هیچ وجه شبیه یک اردک نبود، بلکه به یک قوی زیبا تبدیل شد بود . او توی آب پرید و با صدای بلندی گفت: من هیچ وقت زشت نبودم، هیچ وقت! من فقط متفاوت بودم.من همیشه زیبا و فوق العاده هستم.من یک اردک زشت نیستم من یک قوی زیباهستم.