کتابخانه ی شهید کاوه



وزی روزگاری در مزرعه ای جوجه اردکی به دنیا آمد؛ بقیّه ی خواهرها و برادرهایش کوچک تر از او بودند و پرهای نازک و طالیی رنگی داشتند . او از همه ی آن ها بزرگتر بود و به جای پرهای نازک و طالیی رنگ پرهای ضخیم خاکستری داشت . به جای کواک کواک کردن صدایش شبیه بوق بود و نمی توانست مثل آنها نرم و با شکوه راه برود. همه ی حیوانات مزرعه او را مسخره می کردند و پچ پچ کنان به هم میگفتند :»اوخیلیزشتاست.« و فکر می کردند که او نمی شنود . او از بابت این چیزها خیلی غمگین و ناراحت بود، تا اینکه یک شب وقتی که بقیّه ی حیوانات در خواب بودند او بیدار شد و از انباری بیرون رفت تا خانه ی جدیدی برای خودش پیدا کند .  او رفت و رفت تا به خانه ی زن مهربانی رسید که در خانه اش یک گربه و یک خروس هم داشت . او با مهربانی جوجه اردک زشت را پذیرفت و او را در خانه اش نگه داشت .  مدّتی گذشت و جوجه اردک بزرگ و بزرگ تر شد . او حتّی از خروس و گربه هم بزرگ تر شده بود .  او در خانه ی جدیدش خوشحال بود امّا هنوز نمی دانست چرا با بقیّه اردک ها فرق دارد . او در آنجا دوستان فوق العاده ای داشت امّا هیچکدام از دوستانش خاکستری یا اینقدر بزرگ و خشن نبودند. او دلش می خواست مثل خروس قرمز و زیبا و یا مثل گربه نرم و لطیف باشد و یا حداقل بتواند  مثل همه ی اردک ها کواک کواک کند . تا اینکه یک روز صبح دسته ای قوی زیبا را دید که در دریاچه شنا می کردند. او با خودش گفت: چه پرندگان زیبا و خوش شانسی! سپس جلو تر رفت و برای اوّلین بار تصویر خودش را در آب دریاچه دید .  او با تعجّب گفت : این من هستم ؟و با ناباوری بال و پرش را تکان داد، عکس توی آب واقعاً عکس خودش بود! امّا او به هیچ وجه شبیه یک اردک نبود، بلکه به یک قوی زیبا تبدیل شد بود .  او توی آب پرید و با صدای بلندی گفت: من هیچ وقت زشت نبودم، هیچ وقت! من فقط متفاوت بودم.من همیشه زیبا و فوق العاده هستم.من یک اردک زشت نیستم من یک قوی زیباهستم. 


کتابخانه ی شهید کاوه

االغی بود که فکر می کرد خیلی دانا است . به خیال خودش از همه انتقاد می کرد و درباره ی همه چیز اظهار نظر می کرد . روزی االاغ به باغی رفت و چشمش به بوته ی خربزه ای افتاد . بوته ی خربزه روی زمین پهن شده بود و میوه ای به آن بزرگی داشت . االاغ از بوته ی خربزه خوشش آمد و با خودش گفت : » چه بوته ی خوبی ! با این که شاخه ی محکمی ندارد ، توانسته میوه ای به این بزرگی بدهد . «  االاغ کمی علف خورد و رفت زیر درخت گردو تا در سایه ی آن استراحت کند . درخت گردو تکانی خورد و گفت : » جناب االغ ! آخر این هم شد رسم دوستی ؟ سالمت کو !؟ احوال پرسیت کجا رفت ؟ همین جوری سرت را می اندازی پایین و می گیری زیر سایه من می خوابی ؟ مثل اینکه اجازه و تشکّر هم چیزهای بدی نیستند ، سالهاست که زحمت کشیده ام تا به این قد و باال رسیده ام .« االاغ که اهل این حرف ها نبود ، تا چشمش به گردوهای درخت افتاد ، عرعربلندی کرد و گفت : »به تو هم می گویند درخت !؟ خجالت نمیکشی؟ فقط بلدی پُز شاخ و برگ و ساقهات را بدهی؟.  برو از بوته ی خربزه یاد بگیر . یک هزارم تو قد و قیافه ندارد ، امّا با آن ساقه ی نرم و باریکش توانسته میوه ای به آن بزرگی به دنیا بیاورد . امّا تو چی ؟ ساقه ای به این محکمی و کلفتی داری ؛ هزار تا شاخه و یک میلیون تا برگ داری ، آن وقت میوه ات گردو است ، گردوی به آن کوچکی ! معلوم است که خجالت می کشی از میوه ات حرف بزنی ، برای همین سایه ات را به رخ دیگران می کشی .


کتابخانه ی شهید کاوه

در روزگاران قدیم ، پیرزنی بود که سه تا دختر داشت . هر سه دختر او ازدواج کرده و به خانه ی شوهر رفته بودند . روزی پیرزن که از تنهایی خسته شده بود و حوصله اش سر رفته بود ، تصمیم گرفت به خانه ی دختر کوچکش برود و چند روزی را پیش آن ها بماند . آن روز پیرزن لباس های نو خود را از صندوق چوبی بیرون آورد و پوشید . عصایش را به دست گرفت و به سوی خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد . خانه ی دختر و داماد پیرزن باالی تپّه ای ، خارج از شهر بود . همین که پیرزن پایش را از دروازه ی شهر بیرون گذاشت ، یک گرگ گرسنه مقابلش ظاهر شد . پیرزن از دیدن گرگ وحشت کرد ، دست و پایش را گم کرد و با ترس و لرز به گرگ سالم کرد . گرگ گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ «  پیرزن مِن و مِن کنان جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم .خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم .« گرگ گفت : » بی خودی زحمت نکش . من می خواهم همین حاال تو را بخورم ! « پیرزن با التماس به گرگ گفت : » آقا گرگه ! من پیرزنی الغر و ضعیفم . فقط پوست و استخوانم . اگر مرا بخوری سیر نمی شوی . اجازه بده من به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم ، چاق و چلّه شوم .آن وقت موقع برگشتن تو می توانی مرا بخوری . «  گرگ از این پیشنهاد پیرزن خوشش آمد و گفت : » بسیار خُب ، برو . ولی بدان که من از این جا تکان نمی خورم تا تو برگردی .« پیرزن بعد از این که توانست گرگ را گول بزند ، به راهش ادامه داد تا به خانه ی دخترش برسد .  امّا هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که یک پلنگ پرزور و قوی به سرعت خودش را مقابل او رساند و گفت : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن که ترسیده بود ، جواب داد : » به خانه ی دخترم می روم . پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم ، چند روزی بمانم ، چاق و چلّه بشوم . « پلنگ دندان های تیز و براقّش را به پیرزن نشان داد و گفت : »امّا من نمی گذارم بروی . چند روز است که چیزی نخورده ام و خیلی گرسنه ام . باید همین االن تو را بخورم . «  پیرزن با التماس گفت : » ای آقا پلنگ ! من یک پیرزن مریض و الغرم . فقط پوست و استخوانم . خوردن من که تو را سیر نمی کند . اجازه بده به خانه ی دخترم بروم و چند روزی آن جا بمانم . چاق و چلّه شوم .آن وقت برمیگردم تو مرا بخور.« پلنگ با خودش فکر کرد : » این پیرزن حرف حساب می زند . این طوری برایم بهتر است . « پس به پیرزن اجازه داد تا چند روزی به خانه ی دخترش برود و برگردد و به او گفت : » فقط یادت باشد که من همین جا منتظر تو هستم . « پیرزن که توانسته بود ، پلنگ را هم فریب بدهد ، به سمت خانه ی دخترش به راه افتاد .  پیرزن نزدیک خانه ی دخترش رسیده بود که با یک شیر قوی و گرسنه رو به رو شد . شیر از او پرسید : » کجا می روی پیرزن ؟ « پیرزن گفت : » به خانه ی دخترم می روم ، پلو بخورم ، مرغ و فسنجون بخورم . خورشت قیمه بخورم . چند روزی هم آن جا بمانم . چاق و چلّه و سر حال شوم . « شیر گفت : » ولی من اجازه نمی دهم ، از این جا بروی . تو غذای امروزم هستی . « پیرزن از شیر هم درخواست کرد که به او فرصت بدهد تا به خانه ی دخترش برود و غذاهای خوش مزه بخورد ، چاق و چلّه شود و بعد برگردد تا شیر او را بخورد . شیر هم مثل گرگ و پلنگ حرف پیرزن را قبول کرد و اجازه داد پیرزن به خانه ی دخترش برود و چند روز بعد چاق و چلّه برگردد تا غذای او شود . پیرزن بعد از این که شیر را هم فریب داد ، دوباره به طرف خانه ی دختر و دامادش به راه افتاد و رفت تا به خانه ی آن ها رسید .  دختر و داماد پیرزن به او خوش آمد گفتند و به خوبی از او پذیرایی کردند . برای او میوه های رنگارنگ آوردند و موقع شام هم توی سفره پلو خورشت ، قیمه و فسنجون برای او آماده کردند و در سفره چیدند . پیرزن چند روزی در خانه ی دخترش ماند . از غذاهای خوش مزه ای که دخترش می پخت خورد و حسابی استراحت کرد . بعد از چند روز تصمیم گرفت به خانه اش برگردد . پیرزن از داماد و دخترش خواست یک کدو حلوایی بزرگ از توی باغچه ی خانه شان برایش بیاورند . وقتی آن ها کدو را آوردند ، از آن ها خواست توی کدو را خالی کنند تا بتواند داخل آن برود و در آن را ببندد . دختر و داماد پیرزن از این حرف او تعجّب کردند و دلیل این کار را از او پرسیدند .  پیرزن داستانگرگ و پلنگ و شیر را برای آنها تعریفکرد و گفت که چه طور آن ها را گول زده و خود را به این جا رسانده است . سپس پیرزن داخل کدو حلوایی رفت ، در آن را بست و از دختر و دامادش خواست کدو را قل بدهند تا به سمت خانهاش برود ، بدوناین کهگرگ و شیر و پلنگ او را ببینند . دختر و داماد پیرزن کدویی را که پیرزن داخل آن رفته بود ، در سرازیری جاده قِل دادند تا به سمت خانه ی پیرزن برود . کدو قِل قِل ن در سراشیبی جاده غلتید و به راه افتاد تا این که به نزدیکی شیر رسید .  شیر وقتی کدو را در حال قِل خوردن دید ، جلو رفت و گفت : » کدوی قلقله زن من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« شیر گفت : » حاال که ندیدی ، هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم کدو را هُل داد و قل داد تا رفت و رسید به پلنگ . پلنگ همین که کدو را دید ، جلو آمد و گفت : »کدوی قِلقِله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟ « کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قِلم بده تا بغلتم و بروم .« پلنگ گفت : » حاال که ندیدی هُلت می دهم ، قِلت می دهم تا بروی .« بعد هم هُلش داد و قِلش داد تا برود . کدو هم رفت و رفت تا رسید به گرگ گرسنه .  گرگ تا کدو را دید جلو آمد و پرسید : » کدوی قلقله زن ، من این جا منتظر یک پیرزن هستم . تو او را ندیده ای ؟« کدو گفت : » والّا ندیدم ، بلّا ندیدم . هُلم بده ، قلم بده تا من بغلتم و بروم.« گرگ صدای پیرزن را از داخل کدو شناخت و گفت : » تو دروغ میگویی . تو همان پیرزنی هستی که به من قول داده بودی از خانه ی دخترت به این جا برگردی تا من تو را بخورم. حاال رفتهای داخل کدو که مراگول بزنی. حتماً این چند روز حسابی چاق و چلّه هم شده ای ؟ «  گرگ این را گفت و سریع از ته کدو ، آن را سوراخ کرد و سرش را داخل آن برد تا پیرزن را بخورد . پیرزن که آماده ی فرار بود فوری درِ کدو را از باالی آن برداشت و از توی کدو بیرون پرید و پا به فرار گذاشت . گرگ بیچاره که سرش داخل کدو گیر کرده بود تا خواست سرش را از کدو بیرون بیاورد ، پیرزن فرار کرده بود و دستش به او نمی رسید . 


کتابخانه ی شهید کاوه

در روزگاران قدیم سه بچّه خوک بودند که شان زندگی می کردند . آن ها رشد کردند و بزرگ شدند تا دیگر وقت آن شد که هر کدام بروند و برای خودشان خانه ای درست کنند .  خوک اوّلی خیلی تنبل بود ، برای همین با کمترین زحمت خانه اش را با کاه درست کرد . خانه ی او خیلی زود آماده شد . یک روز گرگ بدجنس درِ خانه ی او را زد و گفت : لطفاً اجازه بده بیایم تو . خوک ترسید و بدنش شروع به لرزیدن کرد ، او به سرعت در خانه اش را بست . گرگ گفت : در را باز نمی کنی ؟ هان! من می توانم خانه ی تو را با یک فوت خراب کنم و بعد فوت محکمی به خانه ی خوک کرد . کاه ها پراکنده شدند و خانه خراب شد . خوک بیچاره با تمام قدرت شروع به دویدن کرد . او از دست گرگ به خانه ی برادر دومی فرار کرد .  خوک دومی خانه اش را از چوب ساخته بود و کمی مقاوم تر از خانه ی خوک اوّلی بود . گرگ بدجنس درِ خانه ی او را زد و گفت : خوک های کوچولو لطفاً در را باز کنید. خوک های کوچک، ترسیدند و داد زدند : دست از سرمان بردار گرگ بدجنس.  گرگ گفت : در را باز نمی کنید ؟ هان! من می توانم خانه ی تو را هم با یک فوت خراب کنم و بعد با تمام قدرت فوت خیلی محکمی به خانه ی خوک کرد . چوب ها فروریختند و خانه خراب شد. خوک های بیچاره و وحشت زده با تمام قدرت شروع به دویدن کردند و از دست گرگ به خانه ی برادر سومشان فرار کردند .  خوک سوم که از برادرهایش با حوصله تر و دقیق تر بود خانه اش را با آجر ساخته بود . گرگ بدجنس درِ خانه ی خوک سوم را زد و گفت: عزیزانم،لطفاً در را باز کنید! سه بچه خوک با هم فریاد زدند : دست از سرمان بردار گرگ بدجنس. گرگ گفت : چی!؟در خانه را باز نمی کنید!؟ من می توانم این خانه را هم با یک فوت خراب کنم. و بعد با تمام قدرت فوت خیلی محکمی به خانه ی خوک کرد.امّا خانه خراب نشد! او فوت محکم تری کرد ولی باز هم خانه خراب نشد .  امّا از آنجایی که گرگ خیلی مکّار و حیله گر بود تصمیم گرفت راه دیگری برای رفتن به داخل خانه پیدا کند . او آهسته روی پشت بام رفت تا از راه دودکش وارد خانه شود، بی خبر از اینکه یک ظرف پُر از آب داغ، پایین دودکش منتظر اوست!  گرگ یک راست توی قابلمه ی آب جوش افتاد و فریاد زد: آاااااااخ سوختم !!! او به سرعت از آن جا فرار کرد و دیگر هرگز مزاحم بچّه خوک ها نشد. 


کتابخانه ی شهید کاوه

دیروز وقتی مامان وارد اتاقم شد ، با تعجّب "چرا کف اتاقت خیس است ؟ " پرسید :  من واقعاً نمی دانستم چه جوابی به مامان بدهم . کمی با خودم فکر کردم و گفتم : » من نمی دانم . «  چند دقیقه بعد مامان مرا صدا زد و سطلی را که داخل وان حمّام پنهان کرده بودم به من نشان داد و " این سطل چیست و این جا چه کار می کند ؟" پرسید :  من این بار هم به مامان نگاه کردم و گفتم : » نمی دانم .« بعد مامان الک پشت کوچولویی را از داخل وان بیرون آورد و با ناراحتی پرسید : »پس این الک پشت از کجا آمده و این جا چه کار می کند ؟ «  من خیلی نگران شده بودم و این بار هم در جواب مامان گفتم : » نمی دانم. «  مامان با ناراحتی گفت : » سطل و الک پشت خودشان که نمی توانند داخل وان آمده باشند . «  دیروز صبح من این الک پشت را در باغچه پیدا کرده بودم . آن را دریک سطل آب گذاشته و به اتاقم بردم . امّا حواسم نبود و کمی از آب سطل روی زمین ریخت . من فکر می کردم مامان از این که الک پشت را در وان گذاشته بودم ، ناراحت شده است . اصالً دوست نداشتم مامان از دستم ناراحت باشد .  برای همین پیش مامان رفتم و گفتم : »مامان ببخشید ، من الک پشت را در وان حمام گذاشته بودم . قول می دهم بعد از این دیگر چنین کاری نکنم . «  امّا مامان گفت از دیدن الک پشت در وان حمّام خیلی ناراحت نشده و بیشتر به خاطر این که من حقیقت را به او نگفتم ، ناراحت شده است . « مامان با مهربانی معذرت خواهی من را پذیرفت و بعد یک تشت بزرگ پر از آب آورد تا الک پشت کوچولو را در آن بگذارم و آب بازی کند .  دیشب قبل از خواب درباره ی دردسرهایی که به خاطر الک پشت کوچولو برایم درست شده بود خوب فکر کردم .  من به خودم قول دادم دفعه ی بعد ، اوّل از مامان اجازه بگیرم و همیشه حقیقت را بگویم . 


کتابخانه ی شهید کاوه

روزی روباه خسته از راهی می گذشت . در راه به درخت انگوری رسید که خوشه های انگور شیرین و خوش مزه از آن آویزان بود . روباه که خیلی تشنه بود با خودش گفت : »تنها چیزی که می تواند تشنگی مرا بر طرف کند ، این انگورهای تازه و پر آب است .« پس چند قدم به عقب برداشت و سپس با سرعت به سوی یکی از خوشه ها پرید تا بتواند آن را بگیرد . و امّا روباه هر چه تالش کرد نتوانست حتّی یکی از آن خوشه های انگور را به چنگ آورد . روباه بیچاره که از به دست آوردن انگور نا امید شده بود،سرش را باال گرفت و در حالی که به راهش ادامه می داد گفت :» اصالً از کجا معلوم که این انگورها شیرین باشند ، احتماالً آن قدر ترش هستند که نمی شود آن ها را خورد .«


کتابخانه ی شهید کاوه

روزی روزگاری در نزدیکی دهکده ای کوچک ، جنگل سرسبز و پردرختی بود . درآن جنگل جانوران زیادی مثل گوزن ها ، را ها و پرنده های مختلف زندگی می کردند .  مرد هیزم شکنی به تنهایی در کلبه ای نزدیک جنگل زندگی می کرد . او هر وقت به هیزم یا چوب برای ساختن وسیله ای احتیاج پیدا می کرد ، به جنگل می رفت و یک درخت را قطع می کرد تا بتواند از تنه ی آن برای درست کردن هیزم یا وسایل چوبی استفاده کند .  یک سال زمستان خیلی سردی در پیش بود . مرد هیزم شکن با خودش فکر کرد : » اگر امسال به قدر کافی هیزم نداشته باشیم ، حتماً همه ی ما از سرما یخ خواهیم زد . «  او بالفاصله تبرش را برداشت و به جنگل رفت و تا جایی که می توانست درخت ها را قطع کرد و برای خودش و مردم دهکده هیزم فراهم کرد .  چند روز بعد مرد هیزم شکن به مقدار کافی هیزم جمع کرده بود و می توانست با خیال راحت منتظر رسیدن فصل زمستان باشد . وقتی زمستان و یخبندان از راه رسید ، مرد هیزم شکن می توانست با خیال راحت در تخت خواب گرمش بخوابد و خُروپف کند .  در یک روز سرد زمستانی هوا طوفانی شد . طوفان آن قدر شدید بود که در کلبه ی مرد هیزم شکن را شکست .  مرد هیزم شکن برای تعمیر درِ کلبه اش چوب ام داشت . بنابراین مجبور شد دوباره ، تبرش را بردارد و به جنگل برود . او این بار هم یک درخت قطع کرد تا با تنه ی آن در کلبه اش را تعمیر کند .  باألخره آن زمستان سرد تمام شد و فصل بهار از راه رسید . مردم دهکده هر سال رسیدن فصل بهار را جشن می گرفتند . آن ها از مرد هیزم شکن خواستند برای جشن تعدادی میز و صندلی بسازد . هیزم شکن برای ساختن میز و صندلی ها چوب ام داشت برای همین باید دوباره به  جنگل می رفت تا چند درخت قطع کند . امّا مرد هیزم شکن در طول زمستان همه ی درختان جنگل را قطع کرده بود و دیگر درختی در جنگل نبود که او بتواند از چوب آن استفاده کند . حیوانات جنگل از دست مرد هیزم شکن خیلی عصبانی بودند و می خواستند به او حمله کنند . آن ها با فریاد به او می گفتند : » تو باید در طول این سال ها به جای هر درختی که قطع می کردی یک نهال می کاشتی تا جنگل برای همیشه سرسبز بماند . « مرد هیزم شکن که از کار خود خیلی ناراحت بود ، کمی فکر کرد و بعد یکدفعه فریاد زد : » فهمیدم چه کار کنم !!! « او فوری به دهکده برگشت و تعداد زیادی نهال آورد تا در جنگل بکارد .  حیوانات وقتی این کار او را دیدند ، خوش حال شدند و او را بخشیدند . آن ها می دانستند که به زودی نهال ها بزرگ شده و به درختانی تنومند تبدیل می شوند و جنگل دوباره سرسبز خواهد شد .  با این کار مرد هیزم شکن هنوز هم در نزدیکی آن دهکده ، جنگلی سرسبز و پردرخت است که گوزن ها ، را ها و حیوانات دیگر در آن زندگی می کنند .  و مرد هیزم شکن هم هنوز هیزم شکن است . امّا با این تفاوت که او حاال هر درختی را که قطع می کند ، به جایش نهال جدیدی می کارد . او می داند که با این کار جنگل می تواند به رشد و حیات خودش ادامه می دهد . 


کتابخانه ی شهید کاوه

سم این روباه کوچک نارنجی است . او خیلی هیجان زده است . مسابقه ی بزرگ قهرمان کوهستان فردا اجرا می شود . شجاع ترین و قوی ترین حیوانات در آن شرکت می کنند .  نارنجی می خواهد مشهورترین قهرمانان کوهستان و مسابقه ی آن ها را از نزدیک ببیند . او با دقّت نقشه را نگاه می کند تا فردا بتواند به محلّ مسابقه برود . نارنجی سفری طوالنی در پیش دارد زیرا مسابقه در باالی کوهی بلند برگزار می شود .  دیر وقت است امّا مثل اینکه نارنجی از هیجان مسابقه ی فردا ، خوابش نمی برد . او خیلی مشتاق است که هر چه زودتر صبح شود .  باألخره صبح از راه رسید . نارنجی خیلی سریع مسواکش را می زند و صبحانه اش را می خورد تا هر چه زودتر سفرش را شروع کند . صبحانه ای که مادر برایش آماده کرده ، خیلی خوش مزه است .  نارنجی به مادرش قول می دهد که مراقب خودش باشد و قبل از تاریک شدن هوا به خانه برگردد . سپس با خوش حالی به سوی کوهستان محلّ مسابقه به راه می افتد . نارنجی از چمنزار می گذرد ، از صخره ها عبور می کند و به رودخانه می رسد ؛ در همین لحظه صدای فریادی می شنود .  سوسک کوچکی در رودخانه افتاده و در حال غرق شدن است . نارنجی همین که چشمش به سوسک کوچولو ، می افتد با نگرانی به او می گوید : » نترس ، االن نجاتت می دهم .« او به اطراف نگاه می کند تا چوبی پیدا کند و با آن سوسک کوچولو را نجات بدهد .  امّا نارنجی در آن اطراف چوبی پیدا نمی کند . او فرصت زیادی ندارد ؛ برای همین فوری دمش را در آب سرد رودخانه می اندازد و فریاد می زند : » دم مرا بگیر . «  نارنجی موفّق می شود سوسک کوچولو را نجات دهد ولی وقت زیادی تا شروع مسابقه باقی نمانده است . او دمش را که حسابی خیس و سنگین شده ، خشک می کند تا هر چه سریع تر به راهش ادامه دهد .  نارنجی هنوز چند قدمی بیشتر نرفته است که خرگوش کوچکی را در حال گریه و زاری می بیند . خرگوش کوچولو در حالی که گریه می کند می گوید : » یکی از دستکش های قشنگم گم شده و هر چه می گردم آن را پیدا نمی کنم .«  نارنجی برای این که به موقع به مسابقه برسد باید عجله کند ؛ امّا مثل این که نارنجی تصمیم دارد اوّل به خرگوش کوچولو کمک کند . او با بینی حسّاس خود شروع به جست و جوی دستکش خرگوش کوچولو می کند و خرگوش کوچولو هم با امیدواری دنبال او می رود .  خیلی زود نارنجی دستکش قشنگ خرگوش را پشت یکی از بوته ها پیدا می کند . بعد از خرگوش خداحافظی می کند و با عجله به راهش ادامه می دهد . نارنجی با شتاب از کوه باال می رود تا بتواند مسابقه ی قهرمان کوهستان را در باالی کوه تماشا کند . او در مسیرش به سه مورچه ی ضعیف می رسد که باید یک در بزرگ را به النه ی خود برسانند .  مثل این که نارنجی نمی تواند بی تفاوت از کنار مورچه ها بگذرد . او برای کمک به مورچه ها سرِ در را می گیرد تا آن را به النه ی مورچه ها ببرند . نارنجی خیلی نگران است از این که دیر به مسابقه برسد .  حاال که آن ها در را سر جایش قرار داده اند ، خیلی خسته شده اند . مورچه ها روی زمین می نشینند تا کمی استراحت کنند ولی نارنجی اصالً فرصت ندارد و باید زودتر خودش را به محلّ مسابقه برساند .  خدای من ! خیلی بد شد ! نارنجی وقتی باالی کوه می رسد ، مسابقه تمام شده و همه ی شرکت کنندگان و تماشاچی ها رفته اند . او نمی تواند هیچ کدام از قهرمانان بزرگ را ببیند و بفهمد چه کسی قهرمان کوهستان شده است .  او با ناراحتی روی زمین می نشیند . نارنجی واقعاً دوست داشت قهرمانان بزرگ را بشناسد و مسابقه ی آن ها را ببیند امّا حاال همه ی این چیز ها را از دست داده است .  کمی بعد نارنجی صدای بال زدن پرنده ای را می شنود . جغد پیر از راه می رسد و مقابل نارنجی می ایستد . جغد پیر می گوید : » ناراحت نباش نارنجی تو چیزی را از دست نداده ای .« بعد یک نشان کریستالی زیبا را به او می دهد که روی آن نوشته شده : » قهرمان کوهستان « نارنجی مثل یک قهرمان به سوسک ، خرگوش و مورچه ها کمک کرده است و به همین دلیل هم قهرمان کوهستان می شود .  نارنجی با نشان قهرمانی به خانه برمی گردد و ماجرا را برای پدر و مادرش تعریف می کند . پدر و مادر نارنجی به فرزندشان افتخار می کنند . بعد از شام ، نارنجی راضی و خسته به رخت خوابش می رود و خیلی زود می خوابد . او امشب به یک خواب عمیق و خوش احتیاج دارد . 


کتابخانه ی شهید کاوه

آخرین جستجو ها

مشاوره کنکور سایت زنگ مدرسه سی تی اسکن دندان سعادت آباد شهرک غرب با قیمت مناسب باقران اسباب کشی اصفهان حامیان جواد سنگونی خرید انواع لوازم يدكى بلدوزر ١٥٥ دانلود فایل ارزان سرا سفارش اینترنتی اتوبوس دربستی